آرمانآرمان، تا این لحظه: 11 سال و 2 ماه و 5 روز سن داره

آرمان دهقانی،عشق کوچولوی ما

سورپرایز پسرم در ماهگرد 10 ماهگی.مبارکت باشه عزیز دلم

این روزها اولین گام های کوچکت را برمیداری.گام های کوچک و لرزان اما پر اراده بر روی زمین پهناور خدا. چند روزی هست که سعی میکنی بدون اینکه دستت رو به جایی بگیری وایستی.یکی دو قدم هم بر میداری و منو بابایی کلی ذوق زده میشیم و شما هم با افتخار به ما نگاه میکنی.یه کفش سوتی هم داری که خیلی ازشون خوشت میاد .قربونت برم عزیزم. منو بابایی هم دستاتو میگیریم وبا همدیگه  تو خونه قدم میزنیم. به پسرم:  نازنینم قدمهایت همیشه پابرجا،استوار،بدون لغزش،درست،صادق و توانا و از روی دانایی ...
4 دی 1392

تقدیم پسرم،یلدا مبارک

عاشقانه کودکیت را به نظاره نشسته ام ... میبینی کوچولوی دوست داشتنی من چه وروجکی شدی در حال خوردن هندوانه شب یلدا   سفره شب یلدامون که شامل کیک مامان پز تزیین هندوانه به شکل کیک سالاد الویه و تزیین سیب به شکل گل ژله خورده شیشه تنقلات...و یـــــــــــــــــــــه دنیـــــــــــــــــا عشق   و اما حافظ: عیب رندان مکن ای زاهد پاکیزه سرشت...که گناه دگران بر تو نخواهند نوشت من اگر نیکم و گر بد تو برو خود را باش...هر کسی ان درود عاقبت کار که کشت همه کس طالب یارند چه هشیار و چه مست...همه جا خانه عشق است چه مسجد چه کنشت ...   ...
4 دی 1392

شب یلدایی به طعم شیرین آرمان

شب یلدای امسال ما خیلی متفاوت بود،چون ما قبلا تو  رو نداشتیم.اما الان...   احساس... با... تو ... بودن. خیلی دوست دارم عزیز مامان  این اولین دس دسیته فدات شم به یمن یلدا البته تازگیا بای بای هم یاد گرفتی مامانی     ...
3 دی 1392

شب یلدا و تولد پسرعمو

عزیزه دلم،میدونی...یکی از پسرعموها تو بلندتربن شب سال به دنیا اومده.شب یلدا .. ما، هم برای شب نشینی و هم به خاطر تولد ،اون شب خونشون مهمون بودیم.همه عمو ها و عمه ها هم بودن.البته خاله ها و دایی های پسر عمو هم بودن.شب خوبی بود.خیلی خوش گذشت.شما هم که دیگه نگو.....اینم یادگاری اون شب از طرف پسرعمو که گذاشتم وسط دفتر خاطرات روزهای کودکیت...فدای تو،.مادر ...
3 دی 1392

اندر احوالات این روزهای برگ گلم،9 ماهگی

پسرک شیرین ما این روزها به سرعت در حال بزرگ شدنه.عسل مامان دیگه رابطش با آدمای دورو برش کاملا دو طرفه شده و همه تلاششو میکنه که احساساتشو با جیغ و صداهای خاص و خنده نشون بده.علاقه زیادی به ایستادن داره و تا جایی که وسیله ای کنارش باشه ایستاده راه می ره.راه باز کردن کابینت ها و کشو ها روکاملا یاد گرفته و خودش درشونو باز میکنه و همه چیزو میریزه بیرون و مشغول بازی میشه.کلی هم بغلی شده که خودم کردم.بین احساس نا امنی و بغلی شدن بغلی شدن رو انتخاب کردم چون میدونم روزهایی میاد که من دلم میخواد بغلش کنم ولی اون دیگه نمی خواد. در آستانه 9 ماهگی 4تا مروارید خوشگل بالا و 3 تا پایین که البته عکسش نیست همینم به یه سختی ازت گرفتم.بـــــــــــــــوس...
3 دی 1392

دلم تب دار است ...این برای علی اصغر (ع)

صدای لا لایی می یاد...گوشه کنار شهرمون دستانم را زیر باران می گیرم تا از اب باران پر شود...این آب برای رقیه(س) ...مشتم را خالی میکنم... دوباره دستم را زیر باران می گیرم...این  برای سکینه(س) ...این یکی برای قاسم(ع) ...این یکی برای علی اکبر(ع) ...این برای مولایم حسین(ع) ...این برای ابالفضل(ع) ...مشتم را بار دیگر پر میکنم...این برای... آب  را رها میکنم .یک قطره ازباران را به سر انگشت میگیرم .این برای علی اصغر(ع) بس بود... "خدا خواست تو بیایی.درست لحظه ای که تاریخ در آستانه یک اتفاق سرخ بود" ...
3 دی 1392
1